دانلود نمونه سوالات پیام نور تمامی رشته ها

دانلود نمونه سوالات پیام نور تمامی رشته ها
نوک مدادم به ته رسیده و دیوار اتاقم دیگر جایی برای شمردن روزهای بی تو بودن ندارد.یوسف زهرا نمیخواهی بیایی ؟؟؟ 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
پيوندهای روزانه

«عبرت»

به نام خدا

هرکه دراین بزم مقرب تر است                              جام بلا بیشترش می دهند

<<ازبزرگان>>

آقای امینی ازسرکاراومده بود.خیلی خیلی خسته بود و حال وحوصله ی هیچ چیزی روهم نداشت.باخودش می گفت:«تاکی بایدازاین رِِئیسم دستوربگیرم واون وقت یه حقوق کم هم بهم بده.الآن باید بخوابم تافرداصبح....»

توهمین حرف ها بود که یک دفعه زنگ تلفن رو شنید.

-        وای....فکرکنم این آقای اکبری باشه...الآن می گه بیا برو اون جا این کاروبکن اون کارنکن...حالا من بااین

حال خسته چی کار کنم....الو...بفرمایید؟...سلام...الو...

یه بچه ی کوچیک با لکنت زبان جواب سلامش روداد اون حرف عجیبی زد که آقای امینی را بعدها وا داشت

تا به دنبال اون حرف بره.

- سلام عمو...این جا آسمونه؟

-نه بچه جان این جا کجا آسمون کجا...من خودم هزارتا کاردارم اون وقت تو یه بچه کوچولو اومدی من رو

اذیت می کنی؟

وتلفن روقطع کرد.اون پسرک چندباربه خونه ی آقای امینی تلفن کرد اما امینی چون می دونست اون بچَست،

گوشی روبرداشت .اخرآقای امینی ناچارشد گوشی روبرداره.

-        الو...ببین بچه جان...من حوصله ی سؤال های مسخره ی تورو ندارم. بِِِِِِالفرض این جا آسموِنٍِِِِِِِِِِ. می خوای

چی کارکنی؟

- می خوام با خدا صحبت کنم.

- ای بابا...مثلاً می خوای چی بگی؟

- خوب عموجون...تواول بگواین جا آسمونِِِ یا نه؟

- نه بچه جان...چند باربگم این جا آسمون نیست. من هم هزارتا کاردارم....

بازم گوشی رو قطع کرد.آقای امینی احساس کرد دلش باهاش صحبت می کنه. بهش میگه:توهیچ وقت چیزی

روبه حال خودشنمی زاری.بروسَرتَه کار رو در بیار...برو...

آقای امینی،تصمیم گرفت بفهمه که برای چی به بچه باید این حرفا رو بزنه...برای همین،به شماره ی اون بچه

زنگ زد.اون بچه گوشی رو برداشت وبا خوش حالی گفت:

- عموجان تویی؟می دونستم زنگ می زنی.حالا یه لطفی بکن،آسمون روبه من نشون بده....

- آسمون اون بالا بالا هاست.خداهم اون جاست.اگه می خوای بروبا خدا حرف بزن.

- من رو مسخره نکن.خدا توی قلب من وتو هم هست.من می خوام یه آرزو کنم.آرزویی که باید رودر رو بهش

بگم.

-        عیبی نداره من هم شماره ی آسمون رو بهت می دهم.اون یه شماره ی مَن دَر آوردی به پسرک داد. پسرک

هم با خوشحالی شماره رو یاد داشت کرد وبه همون شماره، تلفن کرد. شخصی گوشی رو برداشت وسلام

کرد. پسرک گفت:این جا آسمونه؟

- بله عزیزم این جا آسمونه.

- پس لطف کنید گوشی رو بدید دست خدا.

از صداء شخص،مشخص بود، که یک مرد سالخورده است. از این که یه بچه با خدا کار داشت تعجب کرده بود.

 ازقضا واقعاً شماره ی آقای امینی درست بود.اون جا آسمون بود. جای خورشید با پرتوهای طلایی وجای ابرهای خشمگین بود.

اون جا، جای ماه وستاره های پرنور وپرندگان زیبا ومهاجربود. پیرمرد گفت:«خدا فعلاً خیلی کار داره. حرفت

روبزن من پیغامتو به خدا می گم.

پسر کوچولو گفت:«به خدا بگو می خوام هیچ وقت بزرگ نشم. نمی خوام مثل آدم بزرگاباشم».

-        برای چی. همه ی بچه ها دوست دارن بزرگ بشن...درس بخونن وکار و کاسبی داشته باشن اونوقت تو

می خوای کوچیک بمونی؟

-        آره یا کوچیک می مونم یا به خدا بگو منو پیش خودش ببره.

آخه بچه جون نباید دلیلش رو بگی که که من یا قانعِت کنم یا آروزت روبه خدا بگم؟

پسرک اول کمی مِن مِن کرد و بعد مصمّم شد که دلیلش رو بگه پس گفت:«من نمی خوام بزرگ بشم چون

هرکس آدم بزرگ تری می شه شیطون بیشتر می تونه به اون غلبه کنه. شیطون راحت اون رو وسوسه

می کنه و تو می گی درس می خونه وشغل پیدا می کنه اما برای درآمد بیشتر حیله پیدا می کنه و آدم بدی می شه. وقتی که که ما بزرگ می شیم با خودمون می گیم نباید به کوچیک ها احترام گذاشت نباید زیاد با اون ها صحبت کنیم باید فقط اون ها رو بزرگ کنیم و تحویل جامعه بدیم ...امّا درک نمی کنن که فقط دنبال کسب پول بودن و زیاد به کوچیک ها اهمیت ندادن . اونا راحت می تونن سر کوچیک ها داد بزنن و کم کم خدا رو هم از یاد می برن . من همچین چیزی رو دوست ندارم . خدا هر انسانی رو که خیلی دوست داره ، پیش خودش می بره. من دوست دارم پیش خدا برم چون می دونم کوچیک ترها معصوم تَرَن و کم گناه می کّنَن .

پیرمرد قانع شده بود و انگار از حرف های معصومانه ی پسرک اشک می ریخت گفت :«پسرم اما تو می توانی بزرگ بشی و مهربون و باوقار بمونی . هر انسانی گناه کار نیست».

- اما من تصمیم رو گرفتیم می خوام به آغوش خدا برم...

-باشه من حرفت رو به خدا می گم .خداحافظ

- ممنون عمو جون ، خداحافظ

آقای امینی دلِش می خواست بفهمه آخر چی شد. برای همین هم به شماره ی پسرک زنگ زد. کسی گوشی رو بر نداشت . آره... پسرک مرده بود اون آرزوی خودش هیچ وقت بزرگ نشد و به آغوش خدای مهربون و توانا رفت.

آقای امینی چند بار تلفن کرد اما هیچ پاسخی نگرفت . پس به اون شماره ی من در آوردی زنگ زد . با تردید گفت سلام آقا ...این جا آسمونه؟

پیرمردی گفت:«آره تو هم آرزو داری؟...بگو من به خدا می گم.»

-واقعاً...واقعاًاین جا آسمونه؟

- بله مأمور خدام و با کسی هم دروغ ندارم . حالا آرزوت رو بگو.

- سر اون پسر کوچولو چی اومد؟

- طبق آرزو واِسرار خودش هیچ وقت بزرگ نشدو مُرد .

مُرد ؟ واقعاً مُرد؟

-        بله . «اون مُدعی بود که هر کس بزرگ می شه تو کار خودشه به چیزهای زیادی اهمیت نمی ده فقط می خواد بچه بزرگ کنه و تحویل جامعه بده. خونه ها تبدیل به خوابگاه شده هیچ وقت به بچه ها و اهل خونه اهمیت نمی دن صبح زود بلند می شن سر کار میرن همّه . بعد وقتی که میان همه با هم می خوابن . اون دوست نداشت بزرگ بشه و شیطون بیشتر وسوسش کنه ... آقای امینی تعجب کرده بود :آیا اون بچه این حرفا رو زده بود . چه حکمتی توی این کار بود . من باید به خودم بیام . ببین یه بچه ی کوچولو به ما آدم بزرگا چی می گه. از ما بزرگا هم فهیم تره . اون مُرد چون دلش می خواست مثل مَن یکی نباشه . خدایا از تو ممنونم که این بچه رو فرستادی تا منو به خودم بیاره .» آقای امینی دو باره به همون شماره ی مَن در آوردی زنگ زد . مرد جَوانی گوشی رو برداشت و گفت : «الو بفرمایید ؟ امینی گفت: پس ...پس پیرمرد کو؟»

-        مُرد.

-        مُرد؟چرا؟  

-        چون اون هم دلش می خواست پیش خدا بره واز این جهان رهایی پیدا کُنه...

-        که این طور...

روی مبل نشست و لحظه ای تو فکر فرو رفت . مرد جوان گفت :«الو...الو...چیزی شد آقا؟...چون جوابی نشنیید، گوشی رو گذاشت. احساس کرد که خداوند با این ماجرا می خواست روش زندگی رو بهش بیاموزه.

انسان ها نباید گول شیطان رو بخورند. هر کس بزرگتر می شه باید به خداوند ایمانش کامل تر باشه و هر کس دست به طمع بزنه خوبی نمی بینه . ما انسان ها باید کانون گرم خانواده رو حفظ کنیم و دنبال کسب مال حلال باشیم.

   

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: دانلود نمونه سوال پیام نور مداحی مقاله نرم افزار اندروید,
[ جمعه 6 بهمن 1391 ] [ 1:7 ] [ رضا ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب
  • نور زهرا
  • بیا 2 اینجا